سیلی زدن


مترادف سیلی زدن: توگوشی زدن، کشیده زدن، چک زدن، سیلی نواختن، صدمه زدن، لطمه دیدن

معنی انگلیسی:
buffet, cuff, slap, smack, to give a slap(to)

لغت نامه دهخدا

سیلی زدن. [ زَ دَ ] ( مص مرکب ) پشت گردنی زدن کسی را. ( ناظم الاطباء ). وارد آوردن سیلی بر صورت شخصی. لطمه زدن. ( فرهنگ فارسی معین ). کشیده زدن. صفع :
آن یکی زد سیلئی مر زید را
حمله کرد او هم برای کید را.
مولوی.
از دست دیگری چه شکایت کند کسی
سیلی بدست خویش زند بر قفای خویش.
سعدی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) وارد آوردن سیلی بر صورت شخصی لطمه زدن .

مترادف ها

box on the ear (فعل)
سیلی زدن

slap in the face (فعل)
سیلی زدن

spat on the face (فعل)
سیلی زدن

فارسی به عربی

صفعة , صندوق

پیشنهاد کاربران

تپانچه زدن. [ ت َ چ َ / چ ِ زَ دَ ] ( مص مرکب ) سیلی زدن. چک زدن. کشیده زدن. طپانچه زدن :
وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم
آسمانگون شد و اشکم شده چون پروینا.
عروضی.
زنم چندان تپانچه بر سر و روی
...
[مشاهده متن کامل]

که یارب یاربی خیزد ز هر سوی.
نظامی.
تپانچه زد برخ خویش زال و من حیران
بسان رستم وقتی که زخم زد به پسر.
( نقل از انجمن آرا ) .
- تپانچه بر چراغ زدن ؛ کنایه از خاموش کردن چراغ کسی است :
شد چشم زده بهارباغش
زد باد تپانچه بر چراغش.
نظامی.
رجوع به طپانچه زدن شود.
طپانچه زدن. [ طَ چ َ / چ ِ زَ دَ ] ( مص مرکب ) سیلی زدن کسی را. چک زدن. طپنچه زدن. لطمه زدن. زخم با کف دست زدن. ضفد. خمش. طرف. ذح. سفع. سفق. لفخ. لظه. لطس. لخ. لمه. طر. لخم. لدم. لخب. لهط. موج. ( منتهی الارب ) : سفق ، مطس ؛ طپانچه بر روی کسی زدن. لباخ ، تلاطم ، ملاطمة، لطام ، ملامخه ، لماخ ؛ طپانچه با هم زدن و یکدیگر را طپانچه زدن. لطع؛ طپانچه زدن بر چشم. لطم ؛ طپانچه زدن بر رخسار و اندام. فشخ ؛ طپانچه زدن بر سر کسی. ( منتهی الارب ) : بناطوش کس فرستاد سوی کسری که بندوی را سوی من فرست تا دستش ببرم که وی طپانچه بر روی من زد و اگر نه جنگ را بیارای. ( ترجمه طبری بلعمی ) .
به یکی گرم طپانچه که بر آن آلرتو
برزدم جنگ چه سازی چکنی بانگ ژغار.
بوالمثل بخاری ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ) .
ز گفتار هر دو پشیمان شدند
طپانچه به رخسارگان برزدند.
فردوسی.
ز بس طپانچه که هر شب به روی برزدمی
بروز بودی بر روی من هزار نشان.
فرخی.
مادر موسی طپانچه بر روی خود زد. ( قصص الانبیاءص 90 ) .
خود از در ریغ بر زمین زد
بسیار طپانچه بر جبین زد.
نظامی.
زنم چندان طپانچه بر سر و روی
که یارب یاربی خیزد ز هر موی.
نظامی.
لیلیش چنان طپانچه ای زد
کافتاد برو چو مرده بیخود.
نظامی.
و طپانچه ای بر گردن من زدند. ( انیس الطالبین نسخه خطی کتابخانه مؤلف ص 221، 224 ) .
که نه وقت آن سماع است که دف خلاص یابد
بطپانچه ای و بربط برهد بگوشمالی.
سعدی.
گه عارض سیمین یکی را طپانچه زدی. ( گلستان ) .
ولی دو مهره چو هم پشت یکدگر گردند
دگر طپانچه خصمان بهیچ رو نخرند.
ابن یمین.
خواجه مرا نزدیک خود کشیدند، و طپانچه بر گردن من زدند. ( انیس الطالبین بخاری ) .

شپلاق
لمده

بپرس