گردن ز در هزار سیلی
لفچت ز در هزار زپگر.
منجیک.
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیزگردن ز در سیلی و پهلو ز در لت.
لبیبی.
گردن سطبر کردی از سیم و این و آن با سیلی مصادره گردن سطبر به.
سوزنی.
تا شد از سنگ و صقعه و سیلی گردن سبزخوارگان نیلی.
سعدی.
|| سیلی مطلق ضربت است خواه بر گردن واقع شود خواه بر روی و جز آن. ( آنندراج ): ولف «سیلی » را در شاهنامه به معنی ضربت با کف دست باز گرفته. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). چک. کاج. کاچ. کشیده. لطمه : همه مهتران زو برآشوفتند
به سیلی و مشتش همی کوفتند
همه خورد سیلی و نگشاد لب
از آن نیمه روز تا نیمه شب.
فردوسی.
خورد سیلی زند بسیار طنبوردهد تیز او بتازی همچو تندور.
طیان.
تمتعی که من از فضل در جهان بردم همان جفای پدر بود و سیلی استاد.
ظهیرالدین فاریابی.
بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین خصیه مرد نمازی باشد این.
مولوی.
سفله چو جاه آمد و سیم و زرش سیلی خواهد بضرورت سرش.
سعدی.
چند سال از برای کارو هنرخورده سیلی ز اوستاد و پدر.
اوحدی.
- امثال :با سیلی روی ( صورت ) خود را سرخ داشتن ؛ در باطن در نهایت فقیر بودن و تنها ظاهر غنی گونه داشتن.
سیلی نقد به از حلوای نسیه :
سیلی نقد از عطای نسیه به .
نک قفا پیشت کشیدم نقد ده.
مولوی.
|| نام ورزشی است کشتی گیران را که پنجه را واکرده بر بازو، ران ، سینه و زانو زنند. ( غیاث اللغات از چراغ هدایت ).