سیاهی کردن

لغت نامه دهخدا

سیاهی کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) نمودار شدن. ( غیاث اللغات ). کنایه از نمایان شدن. ( آنندراج ) :
ماه نو نتواند از روی خجالت شد سپید
چون سیاهی میکند از گوشه ای ابروی دوست.
طاهر غنی ( از آنندراج ).
|| سیاهی زدن :
چون زلف راه عشق سیاهی کند ز دور
از بس نفس درین ره پرپیچ و تاب سوخت.
صائب ( از آنندراج ).
در آن وادی که من میباشم آبادی نمیباشد
سیاهی میکند از دور گاهی چشم آهویی.
رضی دانش ( از آنندراج ).
|| کنایه از غضب کردن. ( آنندراج ) :
سیاهی میکند با من سر زلف نگونسارش
بلب می آورد جانم لب لعل شکربارش.
مجیرالدین بیلقانی ( ازآنندراج ).

فرهنگ فارسی

نمودار شدن کنایه از نمایان شدن سیاهی زدن

پیشنهاد کاربران

بپرس