ماه نو نتواند از روی خجالت شد سپید
چون سیاهی میکند از گوشه ای ابروی دوست.
طاهر غنی ( از آنندراج ).
|| سیاهی زدن : چون زلف راه عشق سیاهی کند ز دور
از بس نفس درین ره پرپیچ و تاب سوخت.
صائب ( از آنندراج ).
در آن وادی که من میباشم آبادی نمیباشدسیاهی میکند از دور گاهی چشم آهویی.
رضی دانش ( از آنندراج ).
|| کنایه از غضب کردن. ( آنندراج ) : سیاهی میکند با من سر زلف نگونسارش
بلب می آورد جانم لب لعل شکربارش.
مجیرالدین بیلقانی ( ازآنندراج ).