سیاه کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) سفع. ( ترجمان القرآن ). تسوید. ( دهار ) ( منتهی الارب ). تاریک کردن : گر ایزد بخواهد من از کین شاه کنم بر تو خورشید روشن سیاه.
فردوسی.
- سیاه کردن عمر ؛ گذراندن عمر به بطالت : گفت : اقالیم سبع را طواف کرده و عمر به سیاهی سیاه کرده. ( تاریخ طبرستان ).
فرهنگ فارسی
( مصدر ) برنگ سیاه در آوردن . یا سیاه کردن روی . ( چهره ) صورت خود را به رنگ سیاه در آوردن . توضیح این کار در ماتم و سوگواری معمول بود . سفع تسوید تاریک کردن
مترادف ها
ruin(فعل)
فاسد کردن، سربه سر کردن، فنا کردن، خراب کردن، سیاه کردن
waste(فعل)
ضایع کردن، ضعیف شدن، سیاه کردن، مصرف کردن، از بین رفتن، هرز دادن، حرام کردن، بیهوده تلف کردن، نیازمند کردن، بی نیرو و قوت کردن