سیاست کردن


برابر پارسی: فرمان راندن، کشورداری کردن، زیرکی

لغت نامه دهخدا

سیاست کردن. [ سیا س َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) حکومت کردن. داوری نمودن. داوری کردن. عقوبت کردن بطور رسوایی و افتضاح. ( ناظم الاطباء ) : پادشاه باید که مخالطت و مجالست با اهل علم و فضل کند زیرا که پیدا کردیم که کار پادشاه سیاست کردن ظاهر است و کار عالم سیاست کردن باطن است. ( حدایق الانوار امام فخر رازی ، یادداشت بخط مؤلف ).
سیاست کند چون شود کینه ور
ببخشاید آنگه که یابد ظفر.
نظامی.
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد.
سعدی.
گر سیاست میکند سلطان و قاضی حاکمند
ور ملامت میکند پیر و جوان آسوده ایم.
سعدی.
رجوع به سیاست شود.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) سیاست فرمودن .
حکومت کردن و داوری نمودن و داوری کردن و عقوبت کردن بطور رسوایی و افتضاح

پیشنهاد کاربران

بپرس