سگ اندلسی ( به فرانسوی: Un Chien Andalou ) فیلمی صامت محصول کشور فرانسه است. این فیلم توسط لوئیس بونوئل و سالوادور دالی ساخته شده است. سگ اندلسی اولین فیلم بونوئل است که اولین بار در سال ۱۹۲۹ و به صورت محدود در پاریس اکران شد اما به زودی محبوب شد و اکران آن برای ۸ ماه ادامه یافت. این اثر به عنوان یکی از معروف ترین فیلم های سورئالیستی جنبش آوانگارد در دههٔ ۱۹۲۰ شناخته می شود.
... [مشاهده متن کامل]
مرد تیغ به دستی ( بونوئل ) ، سیگار می کشد و ماه را می نگرد. ابر که ماه را می پوشاند، مرد چشم زن جوانی ( ماروی ) را با تیغ می شکافد. هشت سال بعد، مرد جوانی ( باچِف ) سوار بر دوچرخه، با کلاهِ دختربچه ها و دامنی کوتاه روی شلوار و جعبه ای مستطیلی که به گردن آویزان کرده در خیابان ها می گردد، در حالی که دست هایش را بر زانوانش گذاشته است. در اتاقی در طبقه سوم یک ساختمان، زن جوان نگاه می کند. مرد جوان از دوچرخه اش می افتد. زن جوان با مشاهده ی سقوطِ مردِ جوان به بیرون می شتابد. بالای سر مرد جوان می رسد و او را غرق بوسه می کند. باران، صحنه را می پوشاند. دست هائی از داخل جعبه ای که بر گردن مرد جوان آویزان بوده، کراواتی راه راه را به جایش می گذارد. زن جوان یک باره متوجه می شود مرد جوان هم در اتاق است. او به کف یک دستش نگاه می کند که مورچه هائی از آن بیرون می آیند. در خیابان زنی با ظاهر مردانه در میان گروهی از مردم است. زن با تکه چوبی دست بریده ای را بازی می دهد، پلیس دست را درون جعبه ای که به گردن مرد جوان آویزان بوده می گذارد. مرد جوان و زن جوان از طبقه سوم شاهد ماجرا هستند و با هیجان به یکدیگر می نگرند. در خیابان، زنِ با ظاهرِ مردانه را یک اتومبیل سواری زیر می گیرد. زن جوان خود را از دست مرد جوان رها می سازد. مرد جوان یک پیانوی عظیم را به همراه جسد دو الاغ مرده و دو کشیش زنده، یکنفر آنها ( سالوادور دالی ) با طناب هائی می کشد. زن از اتاق می گریزد. مردِ جوان طناب ها را رها می کند. به دنبالِ زن جوان می رود. زن جوان در را به روی مرد جوان می بندد. دستِ مرد جوان لای در می ماند. زن جوان می بیند که باز مورچه ها در کف دست مرد جوان می لولند. در اتاقِ جدید، مرد جوان با لباسِ دوچرخه سواریش دراز کشیده است. حوالی سه صبح، غریبه ای وارد خانه می شود. با زور مرد جوان را از تخت بلند می کند، دامن و لباس هایش را می کَنَد و او را رو به دیوار می کوبَد. تازه مشخص می شود غریبه همان مرد جوان است، منتها کمی جوان تر. شانزده سال قبل، غریبه کتاب هائی به مرد جوان داده و کتاب ها به اسلحه بدل شده اند. با آن اسلحه، مرد جوان غریبه را به قتل رسانده است. دو مرد نیز جسد غریبه را از صحنه خارج کرده اند. یک بار دیگر در اتاق، موهایی دهان مرد جوان را می پوشاند و موهایی از زیر بغل زن جوان ناپدید می شوند. زن جوان خود را به ساحلی می رساند و مرد شلوارک پوشی را در آغوش می گیرد. آن دو با هم راه می افتند. موجِ دریا کنار پاهای آنان لباس های دوچرخه سوار را می غلتاند. در فصل بهار، در بیابانی مرد شلوارک پوش و زن، هر دو کور، تا گردن در خاک دفن شده اند.
... [مشاهده متن کامل]
مرد تیغ به دستی ( بونوئل ) ، سیگار می کشد و ماه را می نگرد. ابر که ماه را می پوشاند، مرد چشم زن جوانی ( ماروی ) را با تیغ می شکافد. هشت سال بعد، مرد جوانی ( باچِف ) سوار بر دوچرخه، با کلاهِ دختربچه ها و دامنی کوتاه روی شلوار و جعبه ای مستطیلی که به گردن آویزان کرده در خیابان ها می گردد، در حالی که دست هایش را بر زانوانش گذاشته است. در اتاقی در طبقه سوم یک ساختمان، زن جوان نگاه می کند. مرد جوان از دوچرخه اش می افتد. زن جوان با مشاهده ی سقوطِ مردِ جوان به بیرون می شتابد. بالای سر مرد جوان می رسد و او را غرق بوسه می کند. باران، صحنه را می پوشاند. دست هائی از داخل جعبه ای که بر گردن مرد جوان آویزان بوده، کراواتی راه راه را به جایش می گذارد. زن جوان یک باره متوجه می شود مرد جوان هم در اتاق است. او به کف یک دستش نگاه می کند که مورچه هائی از آن بیرون می آیند. در خیابان زنی با ظاهر مردانه در میان گروهی از مردم است. زن با تکه چوبی دست بریده ای را بازی می دهد، پلیس دست را درون جعبه ای که به گردن مرد جوان آویزان بوده می گذارد. مرد جوان و زن جوان از طبقه سوم شاهد ماجرا هستند و با هیجان به یکدیگر می نگرند. در خیابان، زنِ با ظاهرِ مردانه را یک اتومبیل سواری زیر می گیرد. زن جوان خود را از دست مرد جوان رها می سازد. مرد جوان یک پیانوی عظیم را به همراه جسد دو الاغ مرده و دو کشیش زنده، یکنفر آنها ( سالوادور دالی ) با طناب هائی می کشد. زن از اتاق می گریزد. مردِ جوان طناب ها را رها می کند. به دنبالِ زن جوان می رود. زن جوان در را به روی مرد جوان می بندد. دستِ مرد جوان لای در می ماند. زن جوان می بیند که باز مورچه ها در کف دست مرد جوان می لولند. در اتاقِ جدید، مرد جوان با لباسِ دوچرخه سواریش دراز کشیده است. حوالی سه صبح، غریبه ای وارد خانه می شود. با زور مرد جوان را از تخت بلند می کند، دامن و لباس هایش را می کَنَد و او را رو به دیوار می کوبَد. تازه مشخص می شود غریبه همان مرد جوان است، منتها کمی جوان تر. شانزده سال قبل، غریبه کتاب هائی به مرد جوان داده و کتاب ها به اسلحه بدل شده اند. با آن اسلحه، مرد جوان غریبه را به قتل رسانده است. دو مرد نیز جسد غریبه را از صحنه خارج کرده اند. یک بار دیگر در اتاق، موهایی دهان مرد جوان را می پوشاند و موهایی از زیر بغل زن جوان ناپدید می شوند. زن جوان خود را به ساحلی می رساند و مرد شلوارک پوشی را در آغوش می گیرد. آن دو با هم راه می افتند. موجِ دریا کنار پاهای آنان لباس های دوچرخه سوار را می غلتاند. در فصل بهار، در بیابانی مرد شلوارک پوش و زن، هر دو کور، تا گردن در خاک دفن شده اند.