لغت نامه دهخدا
سکنج. [ س ُ ک ُ ] ( اِ ) گندیدگی دهن و بوی دهان و به عربی بَخَر خوانند. ( غیاث ) ( برهان ) ( آنندراج ). || ( ص ) شخصی را نیز گویند که بوی دهان داشته باشد. ( برهان ) .
سکنج. [ س ِ ک ُ ] ( اِ ) سرفه کردن و آواز بگلو آوردن. ( رشیدی ) ( برهان ) ( آنندراج ). || تراش که از تراشیدن است. ( برهان ) ( انجمن آرای ناصری ) ( رشیدی ). || گزیدن که از گزندگی باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) ( رشیدی ).
فرهنگ فارسی
( صفت ) لب و دهانی که دارای سکنج باشد لب شکری : تشنه را دل نخواهد آب زلال کوزه بگذشت ( بگذشته ) بر دهان سکنج . ( گلستان ) توضیح فرهنگ نویسان این کلمه را به معنی گندگی دهن و بوی دهان گرفته اند مرحوم بهار در حاشیه نسخه لغت فرس اسدی خود نوشته اند : این لغت غیر از سکنج است که در گلستان سعدی آمده : چون روزه بر دهان سکنج ... و سکنج سعدی مرکب است از لفظ سه و کنج یعنی مرد یا زن لب شکری که لب زیرین او شکافته باشد و چنان دهانی مهوع بوده است و شاید گندگی دهن که فرهنگ نویسان در معنی سکنج نوشته اند استنباط اجمالی از اشعار سعدی باشد . ناگفته نماند که سلنج هم به همین معنی است .
گندیدگی دهن و بوی دهان و بعربی نجر خوانند .
فرهنگ معین
(س کُ ) [ = سه + کنج ] (ص . ) لب و دهانی که دارای سه کنج باشد، لب شکری .
فرهنگ عمید
۱. سرفه.
۲. خراش، تراش.
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید