رسیدند زی شهر چندان فراز
سپه چشمه زد در نشیب و فراز.
رودکی.
بفرمود پس تا سپه گرد کردز ترکان سواران روز نبرد.
فردوسی.
سپه را ز بسیاری اندازه نیست بر این دشت یک مرد را کاره نیست.
فردوسی.
همانگه سپه اندرآمد بجنگ سپه همچو دریا و دریا چو گنگ.
عنصری.
سپه کشیده چه از تازی و چه از بلغارچه از برانه و از اوزکند و از فاراب.
عنصری.
چون سپه را بسوی دشت برون برده بُوَدگرد لشکر صدوشش میل سراپرده بُوَد.
منوچهری.
چه سخن گویم من با سپه دیوان نه مرا داد خداوند سلیمانی.
ناصرخسرو.
من بمثل در سپه دین حق حیدرم ار تو به مثل عنتری.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقی زاده ص 412 ).
چو نسیم زلفش آید، علم صبا نجنبدچو فروغ رویش آید سپه سحر نیابد.
خاقانی.
چون کنی دوستی دلیر درآی که جبان را سرِ سپه نکنند.
خاقانی.
شهر و سپه را چو شوی نیکخواه نیک تو خواهد همه شهر و سپاه.
نظامی.
ساز و برگ از سپه گرفتی بازتا سپه را نه برگ ماند و نه ساز.
نظامی.
صد سپه هر لحظه گر ظاهر شودبر هم اندازم به استظهار تو.
عطار.
بسا کس که روز آیت صلح خواندچو شب شد سپه بر سرِ خفته راند.
سعدی.
رجوع به اسپهبدشود.سپه. [ س َ پ ِ ] ( اِخ ) از مَحال سیستان بوده است. ( ذیل تاریخ سیستان ص 25 چ بهار ). این کلمه در جای دیگر سفه ضبط شده است و از رساتیق سیستان است. ( تاریخ سیستان ص 296 ) : و حد شرق اقصا کشمیر است تا بلب دریاء محیط و از سوی غرب زآن سوی سپه. ( تاریخ سیستان ص 25 ).