گر نشیند سخن ابن یمین در دل خلق
چه عجب آن سون توست که از جان برخاست.
ابن یمین ( از جهانگیری ).
سون. ( اِ ) طرف. جانب. سوی. ( برهان ) ( آنندراج ) :
به چشم اندرم دید از رون توست
به جسم اندرم جنبش از سون توست.
عنصری.
و بر آن سون شهر تا به لب آب هیرمند. ( تاریخ سیستان ).ز خون هفت دریا برآمد بهم
زمین از دگر سون برون داد غم.
اسدی.
گفت ای خواجه گرچه زآن سون شدتا ز بند زمانه بیرون شد.
سنایی.
آن شنیدی که بود مردی کورآدمی صورت و بفعل ستور
رفت روزی بسون گرمابه
ماند تنها درون گرمابه.
سنایی.
رجوع به سو و سوی شود. || شبیه. نظیر. ( برهان ). شبه. مانند. ( جهانگیری ). سان. ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ).