به آتش در شود گرچه چو خشم اوست سوزنده
به دریا در شود ورچه چو جود اوست پهناور.
؟ ( لغت فرس اسدی ).
ز ما قصری طلب کرده ست جایی کزآن سوزنده تر نبود هوایی.
نظامی.
دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبددر آتش سوزنده چه آرام توان یافت.
خاقانی.
ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد.
سعدی.
مرا به آتش سوزنده رحم می آیدکه زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد.
صائب ( از آنندراج ).
|| آنکه آتش می افروزد و مشتعل میکند. ( ناظم الاطباء ). || در تداول ، رنج دهنده. آزاردهنده.