عجب نیست از سوز من گربباغ
بتوفد درخت و بسوزد گیاغ.
بهرامی.
پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سرشفقت و سوز گویند. ( تاریخ بیهقی ).از بهر غرقه کردن و سوز مخالفت
با هم موافقند بطبع آب و نار تیغ.
مسعودسعد.
بی جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن.
سنایی.
و با اینهمه درد فراق بر اثر و سوز هجران منتظر. ( کلیله و دمنه ).مگردان سوز من با خون چشمم
سوی دل بازگردانم ز دیده.
خاقانی.
بصد محنت آورد شب را بروزهمه روز نالید با درد و سوز.
نظامی.
سرود پهلوی در ناله چنگ فکنده سوز و آتش در دل سنگ.
نظامی.
نیست آن سوز از کس دیگربل همان سوز آتش افروز است.
عطار.
گرفتار در دست برگشته روزهمی گفت با خود بزاری و سوز.
سعدی.
دو عاشق را بهم بهتر بود روزدو هیزم را بهم خوشتر بود سوز.
سعدی.
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین از شمع بپرسید که در سوز و گداز است.
حافظ.
چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز.
حافظ.