سوداء

لغت نامه دهخدا

سوداء. [ س َ ] ( ع اِ ) میانه دل. ( بحر الجواهر ) ( مهذب الاسماء ). || ( ص ) زشت. ( منتهی الارب ): کلمت فلانا فما رد علی سوداء لابیضاء؛ با فلان سخن گفتم و جواب مرا نداد نه زشت و نه نیک. ( منتهی الارب ). || کهنه و پوسیده از هر چیزی. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). || مؤنث اسود. ( ناظم الاطباء ).رجوع به اسود شود. || ( اِ ) مرضی است بر پوست آدمی که سوزش و خارش دارد و دیر کشد. ( یادداشت بخط مؤلف ). || جنون. دیوانگی :
مگر زنجیرمویی گیردم دست
وگرنه سر بسودایی برآرم.
حافظ.
- حبةالسوداء ؛ سیاه تخمه. شونیز که بهندی کلونجی است. ( منتهی الارب ).
- سوداءالقلب ؛ دانه دل. ( منتهی الارب ). رجوع به سودا شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس