جانم از پختن سودای وصال تو بسوخت
تو من خام طمع بین که چه سودا دارم.
سعدی.
گدایی که از پادشه خواست دخت قفا خورد و سودای بیهوده پخت.
سعدی.
سودای عشق پختن عقلم نمی پسنددفرمان عقل بردن عشقم نمی گذارد.
سعدی.
می پزم سودای خامش تا بسوزم اندر آن عاقبت سوی حقیقت هر مجازی میکشد.
ابن یمین.
حافظ در این کمند سر سرکشان بسی است سودای کج مپز که نباشد مجال تو.
حافظ.
چو بیمارت کند ایزد طبیبان را کنی حاضراگر گویم که سودا می پزی بر من مکن صفرا.
فخرالدین مطرزی.
رجوع به سودا شود.