هرکه سودای تو دارد چه غم از سود و زیانش
نگران تو چه اندیشه ز بیم دگرانش.
سعدی.
جانم از پختن سودای وصال تو بسوخت تو من خام طمع بین که چه سودا دارم.
سعدی.
طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج حاصل آن است که سودای محالی دارد.
سعدی.
|| ارتباط و سروکار و معامله داشتن : نه کنون ربط به آن زلف چلیپا دارم
من به این سلسله عمری است که سودا دارم .
مخلص کاشی ( از آنندراج ).
|| راست آمدن سودا. ( آنندراج ).