سوبسو. [ ب ِ ] ( ق مرکب ) این طرف آن طرف : یزک بر یزک سوبسو در شتاب نه در دل سکونت نه در دیده آب.نظامی.خود ندانست کآن چه واقعه بودسوبسو میدوید خاک آلود.نظامی.سوبسو میفکند و می بردش کرد یکباره خسته و خردش.نظامی.