همی خواست منذر که بهرام گور
بدیشان نماید سواری و زور.
فردوسی.
سواری بیاموزد و رسم جنگ به گرز و کمان و به تیر و خدنگ.
فردوسی.
زین سواری حاصلی نامد مراجز که دشت محنت و گرد بلا.
ناصرخسرو.
نیم چندان شگرف اندر سواری که آرم پای با شیر شکاری.
نظامی.
|| ( ص نسبی ) مقابل باری : یابوی سواری. اسب سواری. قاطر سواری.سواری. [ س َ ] ( اِخ ) طایفه ای از قبیله بنی طرف قبایل عرب خوزستان. ( جغرافیای سیاسی کیهان ص 92 ).