لغت نامه دهخدا
- حقه را سوار کردن ؛ فریفتن. ( یادداشت بخط مؤلف ).
فرهنگ فارسی
برنگین نشاندن احجاز کریمه را بر نشاندن بمر کوبی اجزائ ماشین یا کارخانه را بهم پیوستن
فرهنگستان زبان و ادب
مترادف ها
جفت کردن، انباشتن، متراکم کردن، گرد امدن، جمع شدن، گرد اوردن، سوار کردن، فراهم اوردن، هم گذاردن، انجمن کردن
تعدیل کردن، تنظیم کردن، میزان کردن، سوار کردن، برابری کردن، نرم کردن، زیر و بم کردن، تلقیق کردن، بمایه دراوردن، تحریر دادن، با آواز خواندن، تلحین کردن، میزان کردن رادیو، تغییر پرده و مقام دادن
بلند شدن، صعود کردن، سوار کردن، زیاد شدن، سوار شدن، بالغ شدن بر، نصب کردن، قرار دادن، سوار شدن بر، سوار شدن یا کردن
دزدیدن، چیدن، سوار کردن، کندن، برگزیدن، فرو بردن، باز کردن، جیب بری کردن، کلنگ زدن، با خلال پاک کردن، نوک زدن به، ناخنک زدن
سوار کردن، گرفتن
سوار کردن
سوار کردن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید