سوار بودن

پیشنهاد کاربران

سوار بودن ؛ غالب بودن برچیزی. ( آنندراج ) . مسلط بودن. غالب بودن :
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است
آنکه بود بر سخن سوار سوار است
آن نه سوار است کو بر اسب سوار است.
ناصرخسرو.
قباد کیست که پشتش نمیرسد بزمین
بخصم خویش سوارم من از تحمل خویش.
صائب.
بزین بودن ؛ سوار بودن. در حرکت بودن. بر اسب و جز آن سوار بودن :
شب و روز بودی دو بهره بزین
ز راه بزرگی نه از راه کین.
فردوسی.