بوقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند
تو در شتاب سفر بوده ای و رنج سهر.
فرخی.
همخوابه ام سهر شد و همخانه ام فراق یک لحظه نیستند ز چشم و تنم جدا.
مسعودسعد.
رویش چراست زرد نترسیده او ز کس چشمش چراست سرخ ندیده شبی سهر.
مسعودسعد.
او شده طاق به آرام و من از بوسه زدن بر دو چشم و دو لبش تا بسحر جفت سهر.
سنایی.
هدیه با رنج طبیبان بمیانجی بدهیدخواب بیمارپرستان بسحر بازدهید.
خاقانی.
باید که امشب در تیقظ و حراست زیادت کنی و سرمه سهر تا بوقت سحر در بصر کشی. ( سندبادنامه ص 86 ).سهر. [ س ُ ] ( ع اِ ) مرضی است که صاحبش را بیداری و بیخوابی مفرط باشد. ( غیاث ).
سهر. [ س ِ ] ( اِ ) گاو که عربان بقر خوانند. ( برهان ) ( فرهنگ رشیدی ) ( جهانگیری ) ( آنندراج ) :
چو بر شاه تازی بگسترد مهر
بیاورد فربه یکی ماده سهر.
فردوسی.