وجودم بتنگ آمداز جور تنگی
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی.
سعدی.
|| عاقل. وزین. جسور. دلیر : دو سنگی دو جنگی دو شاه زمین
یکی شاه خاور یکی شاه چین.
فردوسی.
بدو گفت رهام جنگی منم هنرمند و بیدار و سنگی منم.
فردوسی.
همان نیز چون سام جنگی بوددلیر و هشیوار و سنگی بود.
فردوسی.
نکیسا نام مردی بود جنگی ندیمی خاص امیری سخت سنگی.
نظامی.
- چاپ سنگی ؛ مقابل چاپ سربی و چاپ حروفی. قسمی چاپ که با برگردانیدن نوشته بر روی سنگی خاص بعمل آید. چاپ که بر سنگ کنند. ( یادداشت بخط مؤلف ).|| مخفف سنگین. به معنی ثقیل. گران : خراج سنگی سردیهانهادند تا روستایی دیه بگذاشت و... ( راحة الصدور راوندی ).
سنگی. [ س َ ] ( اِخ )تیره ای از طایفه سهونی ایل چهارلنگ بختیاری. ( جغرافیای سیاسی کیهان ص 76 ).