او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته ز دست چاره.
منجیک.
تشنه چون بود سنگدل دلبندخواست آب آن زمان بخنداخند.
منجیک.
ز کار نبشته بشد تنگدل که آن مرد بی دانش و سنگدل.
فردوسی ( شاهنامه ج 5 ص 2165 ).
ز هر کس بپرسید و شد تنگدل ندانست کردار آن سنگدل.
فردوسی ( شاهنامه ج 5 ص 2165 ).
سیاه اندرون باشد و سنگدل که خواهد که موری شود تنگدل.
سعدی ( کلیات چ فروغی ص 2264 ).
با تو خوکردم و خود باز همی باید کرداز تو ای تندخوی سنگدل تنگ دهان.
فرخی.
رفت رزبان سنگدل که دهدمادران را ز بچگان هجران.
فرخی ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 313 ).
بر من ای سنگدل و روت مکن ناز بر من تو به ابروت مکن.
بارانی.
وآنگهم سنگدل نگهبانی که چو او در کلیسیاباشد.
مسعودسعد ( دیوان ص 108 ).
ما از شمار آدمیانیم و سنگدل از معصیت توانگرو از طاعتیم دنگ.
سوزنی.
چو گرفته شود آن کشور سنگین ده و شهرسنگدل باش و درِ رحم بیندای به قیر.
سوزنی.
با سنگدلان بسیم و زر شاید زیست بی سنگی ما ز بی زر و سیمی ماست.
امیرمحمود قمی.
در اندیشه ام تا کدامم کریم از آن سنگدل دست گیرد بسیم.
سعدی.
بر خود چو شمع خنده زنان گریه میکنم تا با تو سنگدل چه کند سوز و ساز من.
حافظ.
چند بناز پرورم مهر بتان سنگدل یاد پدر نمی کنند این پسران ناخلف.
حافظ.