بتی که غمزه ش از سندان کند گذاره
دلم بمژگان کرده ست پاره پاره.
دقیقی ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 489 ).
کمندافکن و مرد میدان بدندبرزم اندرون سنگ و سندان بدند.
فردوسی.
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ رهایی نیابد از او بیخ و برگ.
فردوسی.
سر سروران زیر گرز گران چو سندان بدو پتک آهنگران.
فردوسی.
کند به تیر چو زنبورخانه سندان رااگر نهند بر آماجگاه او سندان.
فرخی.
بروز رزم بکوبد بنعل مرکب خویش مخالفان را دلهای سخت چون سندان.
فرخی.
چو سندان آهنگران گشت یخ چو آهنگران ابر مازندران.
منوچهری.
نباشد عشق را جز عشق درمان نشاید کرد سندان جز بسندان.
( ویس و رامین ).
چه روی از پس این دیو گریزنده چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان.
ناصرخسرو.
بفر دولت او هرکه قصد سندان کردبزیر دندان چون موم یافت سندان را.
ناصرخسرو.
همه به پله نیکی ز یک سپندان کم به پله بدی اندر هزار سندانم.
سوزنی.
به زیر ضربت خایسک محنت و شیون صبور نیست ولی صبر کار سندانست.
انوری.
منم آن کاوه که تأیید فریدونی بخت طالب کوره و سندان شدنم نگذارند.
خاقانی.
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پای بند کوره و سندان و دم.
خاقانی.
چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس توز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی.بیشتر بخوانید ...