چنان آبی که گردد سخت بسیار
بسنبد زیر بند خویش ناچار.
( ویس و رامین ).
که آیات قرآن و شعر حجت دل دیوان بسنبد همچو پیکان.
ناصرخسرو.
و اگر سبب آن تیزی خون باشد که رگ را بسنبد و بخورد... ( ذخیره خوارزمشاهی ).کآن چاره چو سنبیدن کوه است بسوزن
وآن حیله چو پیمودن آب است بغربال.
امیرمعزی.
سم او سنبد حجر را یک زمان الماس وارپس بزودی زو برون آید چو آتش از حجر.
سنایی.
زخم تو ز بس صواب زخمی سنبد بسنان سنان دیگر.
سوزنی.
چون سنجق شاهیش بجنبدپولادین صخره را بسنبد.
نظامی.
بگیرند هنگام تک باد رابناخن بسنبند پولاد را.
نظامی.
|| فرورفتن. داخل شدن. فروشدن. دررفتن : ز صد فرسنگی آید بر در غار
در او سنبدچو در سوراخ خود مار.
نظامی.
|| تکیه کردن و تکیه دادن. || پشتی داده شدن. || فریفتن. مکر و غدر کردن. ( ناظم الاطباء ). || در زیر پای آوردن. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ).