سنباندن

لغت نامه دهخدا

سنباندن. [ سُم ْ دَ ] ( مص ) بزور جای دادن چیزی را در چیزی. سوراخ کردن و سفتن. سودن :
اگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی
بسنباده حروفش را بسنبانددر احداقش.
منوچهری.
چو دارد دشنه پولاد را پاس
بسنباند زره ور باشد الماس.
نظامی.

فرهنگ عمید

سنبیدن، سفتن، سوراخ کردن: وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی / به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش (منوچهری: ۵۸ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس