سمنون

لغت نامه دهخدا

سمنون. [ س َ ] ( اِخ ) نام درویشی بود صاحب حال و ریاضت کش. ( برهان ). نام یکی ازدرویشان بزرگوار بود چه سمنون محب لقب داشته. ( آنندراج ). شیخ عطار آرد: سمنون المحب ، مکنی به ابوالحسن بن عبداﷲ الخواص معاصر جنید. هجویری گوید: غلام الخلیل مردی مرائی و مدعی پارسائی و تصوف که خود را پیش سلطانیان و خلیفه معروف گردانیده و دین به دنیا فروخته بود مساوی مشایخ و درویشان در دست گرفته بودی پیش سلطانیان. و مرادش آنکه تا ایشان مهجور باشند و کس به ایشان تبرک نکند تا جاه وی بر جای بماند و چون جاه سمنون اندر بغداد بزرگ شد و هر کسی بدو تقرب کردند و غلام الخلیل از آن رنج کرد و اصفهان را ساختن گرفت تا زنی را پیش سمنون فرستاد و زن خود را بر وی عرضه کرد و وی ابا کرد [ زن ] به نزدیکی جنید شد که سمنون را بگو تا مرا بزنی قبول کند، جنید را از آن ناخوش آمد و وی را زجر کرد و زن به نزدیک غلام الخلیل آمد و تهمتی چنانکه زنان نهند بر وی نهاد و او چنانکه اعدا شنوند بشنید و شناعت بر دست گرفت و خلیفه را بر وی متغیر کرد تا بفرمود که وی را بکشند چون سیاف را برآوردند از خلیفه فرمان خواست خلیفه خواست فرمان دادن زبانش بگرفت ، چون آن شب بخفت بخواب دید که زوال ملک تو اندر زوال جان سمنون بسته است ؛ دیگر روز عذر خواست و بخوبی بازگردانیدش و از اوست : لایعبر عن شی الا بما هو ارق منه و لا شی ارق من المحبة فبم یعبر عنها. رجوع به تذکرة الاولیاء ص 67 و صفة الصفوة ج 2 ص 240 شود.

فرهنگ فارسی

نام درویشی بود صاحب حال و ریاضت کش .

پیشنهاد کاربران

بپرس