سمحاق

لغت نامه دهخدا

سمحاق. [ س ِ ] ( ع اِ ) پوست تنک سر. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). پوست که میان گوشت و استخوان است. ( مهذب الاسماء ). || سرشکستگی که بدان پوست ( سمحاق ) رسد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). شکستگی سر که جراحت بدان پوست رسدکه بر استخوان پوشیده است و آن را سلطاء نیز گویند.( ذخیره خوارزمشاهی ). || ( اصطلاح فقه ) دیه ای است که در اثر شکستگی و رسیدن جراحت به پوست سر که باید معادل چهار شتر دیه دهند. ( از شرایع ص 344 ).

فرهنگ فارسی

پوست تنک سر . پوست که میان گوشت و استخوان است .

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] سِمْحاق جراحتی است که به پوشش نازک استخوان می رسد.
سِمْحاق با کسر سین و سکون میم خوانده می شود.
معنای سِمْحاق
سِمْحاق جراحتی است که از گوشت عبور کرده ‏و به پوشش نازک استخوان رسیده است.
سمحاق چهارمین مرحله از مراحل هشت گانه شجاج است.
سمحاق در ابواب فقه
از آن در باب قصاص و دیات سخن گفته‏اند.
در سمحاق قصاص ثابت است.
دیه سمحاق در سر و صورت چهار شتر است.

مترادف ها

pericranium (اسم)
مغز، کله، قسمت خارجی جمجمه، سمحاق

پیشنهاد کاربران

سِمحاق: جراحتی که به پوست نازک روی استخوان برسد، چهارصدم دیۀ کامل.

بپرس