سماک. [ س ُ ] ( اِ ) سماق. رجوع به سماق شود.
سماک. [ س ِ ] ( ع اِ ) آنچه بدان چیزی رابردارند و بلند کنند. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || بالای سینه تا متصل چنبر گردن. ( منتهی الارب ). جزء بالای سینه تا محل اتصال چنبر گردن. || ( ص ) راه نیک و محفوظ. ( ناظم الاطباء ).
سماک. [ س ِ ] ( اِخ ) نام ستاره ای و آن منزل چهاردهم قمر است. و آن دو هستند یکی را سماک اعزل و دیگری را سماک رامح یا رائح گویند. ( آنندراج ) ( غیاث ). دو ستاره است روشن یکی سماک اعزل و دیگری سماک رامح. ( منتهی الارب ). منزلی است از منازل ماه. ( مهذب الاسماء ) :
چه مایه شبان دیده اندر سماک
خروشان بدم پیش یزدان پاک.
فردوسی.
یکی کاخ بد تارک اندر سماک نه از رنج دست و نه از آب و خاک.
فردوسی.
خورشید پیشکار و قمر ساقی لاله سماک و نرگس پروینم.
ناصرخسرو.
ابر درخش بیرق بحر نهنگ پیکان قطب سماک نیزه بدر ستاره لشکر.
خاقانی.
در واسطه نیشابور سمکی تا سماک و فلکی تا من بر افلاک ظاهر شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).در مسیرش سماک آن جدول
گاه رامح نمود و گاه اعزل.
نظامی.
و سنان نیزه سماک را لقمه سمک دریا سازند. ( جهانگشای جوینی ).درشب مهتاب مه را بر سماک
از سگان و عوعو ایشان چه باک.
مولوی.
وحدت اندر وحدت است این مشتری از سمک رو تا سماک ای معنوی.
مولوی.
از آن پس که بد مرکب من نجیبی سماک و ثریا مرا شد مراکب.
حسن متکلم.
- سماک اعزل ؛ نام ستاره ای ازقدر اول در صورت سنبله در جنوب سماک رامح و آن منزل چهاردهم از منازل قمر است و برابر او( سماک رامح ) سوی جنوب دیگر ستاره ای است بزرگ و روشن او را سماک اعزل خوانند. ( از جهان دانش و التفهیم ) : بر فلک از دستبرد کلک او
از سماک رامح اعزل کرده اند.
خاقانی.
- سماک یا سماک رامح یا رامح فلکی ؛ بیرون از صورت عوا ستاره ای است بزرگ برابر بنات النعش او را سماک رامح خوانند. ( التفهیم ص 101 ). ستاره ای است که نزدیک وی ستاره ای دیگر است که آن را نیزه سماک گویند و سماک دیگر نیز هست که نزدیک خود ستاره دیگر ندارد و آن را سماک اعزل گویند، یعنی بی سلاح. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) : هرگاه که سماک رامح برآید اول خزان باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).بیشتر بخوانید ...