دگر سله از زعفران بد هزار
ز دیبا و از جامه بیشمار.
فردوسی.
فرستاد و ایرانیان را بخواندهمه گرد آن سله اندرنشاند.
فردوسی.
کسی کز پیش او گیرد هزیمت نترسد گر شود در سله با مار.
فرخی.
آبی چو یکی چوزگک از سله بجسته چون چوزگکان بر تن او موی برسته.
منوچهری.
شمرده شد از نافه سیصدهزارصد از سله زعفران شصت بار.
اسدی.
گر نگیرم قرار معذورم که درین تنگ سله چون مارم.
مسعودسعد.
چون مار در سله خزید. ( سندبادنامه ).متاعی که در سله خویش داشت
بیاورد و یک یک فرا پیش داشت.
نظامی.
پس بگوید تونیی صاحب ذهب بیست سله چرک بردم تا بشب.
مولوی.
سله بر سر در درختستان نشان پر شدی ناخواست از میوه فشان.
مولوی.
مهندسان طبیعت ز جامه خانه غیب هزار سله برآرند مختلف الوان.
سعدی.
سله. [ س َل ْ ل َ ] ( ع اِمص ) دزدی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) خنور که طعام و جامه و بار در وی نهند. || زن دندان ریخته. || تگ اسپ. || بیماری سل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
سله. [ س ِل ْ ل َ / س َل ْ ل َ ] ( ع اِ ) وقت برکشیدن شمشیر. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). || ( اِ ) گیاهی است علفی از تیره صلیبیان که چهارگونه از آن تاکنون شناخته شده و در نواحی جنوبی اروپا و شمال آفریقا و جنوب غربی آسیا پراکنده اند. زله. ( فرهنگ فارسی معین ).