سلطان بدیعالزما

لغت نامه دهخدا

سلطان بدیعالزمان. [ س ُ ب َ عُزْ زَ ] ( اِخ ) به حسن صورت و سیرت آراسته و به کمال ظاهرو جمال باطن پیراسته. در سخاوت و حق پرستی و در وفا و حق شناسی بی نظیر. در لطافت طبع و پاکیزه روزگاری یکتا. و در هدایت و اسلام بی همتاست ، در کار رزم بکمان داری دلپسند. و هنگام بزم در بخشش بی مانند طبعش نیز در اسلوب شعر ملایم افتاده. و این مطلع از اوست. مطلع:
مه من بی گل رویت دلم خون گشته چون لاله
جگر هم از غم هجرت شده پرگاله پرگاله.
در سنه عشرین و تسعمائه سلطان صاحبقران اسکندر ثانی سلطان سلیم خان چون قصد فتح تبریز نمود وی را باخود به اسلامبول برد وی در خدمت اسماعیل صوفی بود و به امید به این که روزی هری را از وی بازستاند ولی اجل مهلتش نداد و به مرض طاعون درگذشت. ( از مجالس النفایس ص 127 و 315 و 316 ).

پیشنهاد کاربران