دو ره چاو و صد تنگ قرطاس چین
پلنگینه چرم و سفن همچنین.
اسدی.
کو سر تیغ تا بدو باز رهم ز بند سرکز جگر پر آبله چون سفنم دریغ من.
خاقانی.
گشت زمین چون سفن چرخ چو کیمخت سبزتا ز پی تیغ او قبضه کنند و قراب.
خاقانی.
درنفس مبارکش سفته راز احمدی در سفن بلارکش معجز تیغ حیدری.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 421 ).
ز سختی که بد خلقت خام اوسفن بسته کیمخت اندام او.
نظامی.
زبرجد بخروار و مینا بمن ورق های زر درعهای سفن.
نظامی.
|| سنگی که بدان تراشند و تابان نمایند و تیشه چوب تراشی و هرچیز که بدان چیزی راتراشند. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) : از درشتی است سفن قائم تیغ
که بر او تکیه گاه روستم است.
خاقانی.
|| سوهان آهنی. ( غیاث ) ( آنندراج ). سوهان. چوب سای. ( مهذب الاسماء ). چوب سای. ( دهار ).سفن. [ س َ ف َ ] ( ع مص ) پوست بازکردن. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( تاج المصادر بیهقی ). || وزیدن. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ). || خاک رفتن باد از زمین. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || تراشیدن. ( المصادر زوزنی ).
سفن. [ س ُ ف ُ ] ( ع اِ ) جمع سفینه است که به معنی کشتی باشد. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج
من بر او ثابت چنان چون بادبان اندر سفن.
منوچهری.