فرمان داد تا سفطی خرد بیرون آوردند. ( تاریخ سیستان ). فرمود تا آن ملطفها را در صندوقی در چند سفط نهاده بودند. ( تاریخ بیهقی ). گوهرفروشان بازگشتند و سفطها را قفل و مهر کردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 428 ). و سفطی با او بود از نور. ( تفسیر ابوالفتوح ). سفط جواهر گشاده بگذاشت. ( کلیله و دمنه ).روزی شیخ ما را سفطی عود آورده بودند. ( اسرارالتوحید ص 100 ).
دریغ تیم عروس و دریغ تیم ملک
که این و آن سفط جبه بود و دستارم.
سوزنی.
|| قماش خانه. ( مهذب الاسماء ). || پوستکی که بر پوست ماهی است. ( از منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). پیوستگی که بر پوست ماهی است. ( آنندراج ).سفط. [ س َ ] ( ع مص ) جوانمرد و پاکیزه نفس گردیدن. ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ).