لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
مائده سالار. [ ءِ دَ / دِ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) سفره چی را گویند و در هندوستان چاشنی گیر خوانند. ( برهان ) ( آنندراج ) . سفره چی و چاشنی گیر. مائده نه. ( ناظم الاطباء ) . خوانسالار :
تا هشت بهشت آمد یک مائده بزمت
... [مشاهده متن کامل]
شد مائده سالارت سالار همه عالم.
خاقانی.
مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند
از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب.
خاقانی.
تا هشت بهشت آمد یک مائده بزمت
... [مشاهده متن کامل]
شد مائده سالارت سالار همه عالم.
خاقانی.
مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند
از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب.
خاقانی.
سالار خوان. [ رِ خوا / خا ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خوانسالار باشد که سفره چی است و در هندوستان چاشنی گیر خوانند. ( برهان ) . بکاول و چاشنی گیر. ( آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه ) . چاشنی گیر و بترکی بکاول خوانند. ( جهانگیری ) . مائده سالار. حاکم مطبخ :
... [مشاهده متن کامل]
بیاراست سالار خوان از بره
هم از خوردنیها که بد یکسره.
فردوسی.
خورشید گویی از نو سالار خوان او شد
کاورا ز ماهی اکنون بریان تازه بینی.
خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 442 ) .
جد تو پیرشاه فریبرز رفته هم
بغداد وبصره دیده و مطلق عنان شده.
خاقانی ( دیوان ص 401 چ سجادی ) .
رجوع به خوانسالار و سالار شود.
خوانسالار. [ خوا / خا ] ( اِ مرکب ) سفره چی. بکاول. طباخ. بکاول ترکی است و در هندوستان او را چاشنی گیر خوانند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) . عُجاهِن. ( بحر الجواهر ) : آتش در هیزم زدند و غلامان خوانسالار با بلسکها درآمدند. ( تاریخ بیهقی ) . [ عبدالرحمن محمد الاشعث ] را یکی مرغ فربه بود بر خوان همی خورد او را خوش آمد خوان سالار را پرسید که حال این مرغ بازگوی گفت آن مرغی چند بود که عبداﷲبن عامر فرستاده است همه همچنین است. ( تاریخ سیستان ) . دو جوان بودند یکی شراب دار عزیز و یکی خوان سالار ایشان را آوردند بزندان. ( قصص الانبیاء ) . قبطی را دید که خوانسالار فرعون بود. ( قصص الانبیاء ) . || ناظر. || لقب ناظر پادشاه. ( ناظم الاطباء ) .
... [مشاهده متن کامل]
بیاراست سالار خوان از بره
هم از خوردنیها که بد یکسره.
فردوسی.
خورشید گویی از نو سالار خوان او شد
کاورا ز ماهی اکنون بریان تازه بینی.
خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 442 ) .
جد تو پیرشاه فریبرز رفته هم
بغداد وبصره دیده و مطلق عنان شده.
خاقانی ( دیوان ص 401 چ سجادی ) .
رجوع به خوانسالار و سالار شود.
خوانسالار. [ خوا / خا ] ( اِ مرکب ) سفره چی. بکاول. طباخ. بکاول ترکی است و در هندوستان او را چاشنی گیر خوانند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) . عُجاهِن. ( بحر الجواهر ) : آتش در هیزم زدند و غلامان خوانسالار با بلسکها درآمدند. ( تاریخ بیهقی ) . [ عبدالرحمن محمد الاشعث ] را یکی مرغ فربه بود بر خوان همی خورد او را خوش آمد خوان سالار را پرسید که حال این مرغ بازگوی گفت آن مرغی چند بود که عبداﷲبن عامر فرستاده است همه همچنین است. ( تاریخ سیستان ) . دو جوان بودند یکی شراب دار عزیز و یکی خوان سالار ایشان را آوردند بزندان. ( قصص الانبیاء ) . قبطی را دید که خوانسالار فرعون بود. ( قصص الانبیاء ) . || ناظر. || لقب ناظر پادشاه. ( ناظم الاطباء ) .