[ویکی اهل البیت] سفر پیامبر اکرم (ص) به طائف. با مرگ ابوطالب، دشمنان پیامبر صلی الله علیه و آله، جرئت بیشتری نسبت به آزار آن حضرت پیدا کردند، از این رو رسول خدا صلی الله علیه و آله در صدد استمداد از قبیله ثقیف (که در طائف سکونت داشتند) برآمده و می خواست با جلب نظر آنها، پشتیبان تازهای برای پیشرفت دین خویش بدست آورد. از این رو به تنهایی یا همرا "زید بن حارثه" به طرف طائف حرکت کرد. ولی با مخالفت شدید سران قبیله ثقیف دچار شدند و بدون کسب نتیجه از آنجا بازگشتند.
چون حضرت ابو طالب و ام المؤمنین خدیجه در فاصله سی و پنج روز در گذشتند، دو مصیبت بزرگ به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید که در خانه خود نشست و کمتر از خانه بیرون می آمد و قریش هم سخت آن حضرت را آزار می دادند و هرگز چنان نکرده بودند و آن طمع را هم نداشتند که کار به آن جا کشد، این موضوع به اطلاع ابو لهب رسید، پیش آن حضرت آمد و گفت به همان طریق که زمان زندگی ابو طالب رفتار می کردی رفتار کن که سوگند به لات تا من زنده باشم کسی بر تو دست نخواهد یافت.. اتفاقا ابن عیطله پیامبر (ص) را دشنام داد و ابو لهب به او حمله کرد، ابن عیطله در حال که می گریخت فریاد می کشید: ای گروه قریش، ابو عتبه از دین برگشته است. قریش آمدند و دور ابو لهب جمع شدند، ابو لهب گفت: من از دین پدرانمان برنگشته ام ولی از برادرزاده خود دفاع می کنم و نباید به او ستم شود و باید آنچه می خواهد انجام دهد، گفتند نیکو و پسندیده کردی و صله رحم بجا آوردی
عقبة بن ابی معیط و ابو جهل بن هشام پیش ابو لهب آمدند و پرسیدند: آیا برادرزاده ات به تو گفته است پدرانت کجا هستند؟ ابو لهب از پیامبر (ص) پرسید: پدرانمان کجایند؟ فرمود: همراه قوم خودشان، ابو لهب پیش آن دو رفت و گفت: پرسیدم و گفت که همراه قوم خود خواهند بود. آن دو گفتند: او می پندارد که پدرانت در آتش است، ابو لهب پرسید: ای محمد آیا عبد المطلب در دوزخ است؟ فرمود: هر کس که بر آن آیین مرده باشد در دوزخ است، ابو لهب گفت: به خدا سوگند هرگز دشمن را از تو دفع نمی کنم، چگونه تصور می کنی که عبد المطلب در آتش است و او و افراد دیگر قریش سخت گیری کردند.
پیامبر صلی الله علیه و آله در اواخر سال دهم بعثت به طائف رفت، پس از ورود به شهر طائف یکسر به خانه "عبدیالیل" و دو برادرش "مسعود" و "حبیب" که در آن روز بزرگ و رئیس قبیله «ثقیف» بودند، رفتند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله هدف خود را از آمدن به طائف، برای آنها توضیح داده و از آنها خواست که او را در پیشرفت هدفش یاری کنند. یکی از ایشان گفت: «من جامه کعبه را پاره میکنم؛ اگر تو پیامبر خدا باشی، دیگری گفت: آیا خدا غیر از تو کسی را نیافت که به پیامبری بفرستد و سومی گفت: به خدا من هرگز با تو گفتگو نخواهم کرد؛ زیرا اگر تو چنانچه میگویی، فرستادهای از جانب خداوند هستی و در این ادعا راست میگوئی، بزرگتر از آنی که با تو گفتگو کنم و اگر دروغ میگوئی و بر خدا دروغ میبندی، شایستگی آن را نداری که با تو صحبت کنم. رسول خدا صلی الله علیه و آله از نزد آنها برخاست و هنگام بیرون رفتن تنها تقاضائی که از آنها کرد، این بود که آنچه در آن مجلس گذشته است، پنهان کنند و مردم طائف را از سخنانی که میان ایشان رد و بدل شده بود، آگاه نکنند و به خاطر این بود که دوست نمیداشت، سخنان عبدیالیل و برادرانش به گوش مردم برسد و آنان را نسبت به آن حضرت جسور کند.
بدین ترتیب بزرگان طائف، بر جوانان خود ترسیدند،و گفتند از شهر ما بیرون برو و جایی برو که دعوت تو را بپذیرند، سفیهان را هم شوراندند و شروع به سنگ زدن به پیامبر (صلی الله علیه و آله) کردند، آن چنان که پاهای پیامبر مجروح شد و زید بن حارثه با جان خود آن حضرت را حفظ می کرد به طوری که سرش چند شکاف برداشت و پیامبر (ص) از طائف به سوی مکه برگشت و از این جهت که هیچ مرد و زنی دعوتش را نپذیرفته بود، اندوهگین بود و از دست آنها به باغی که از آن "عتبه" و "شیبه" فرزندان "ربیعه" بود، پناهنده شد. رسول خدا صلی الله علیه و آله برای استراحت زیر درخت انگوری نشست.
پیامبر صلی الله علیه و آله در آن حال که در زیر سایه درختی نشسته بود، دست به درگاه پروردگار متعال بلند کرد و گفت: پروردگارا ! من شکایت ناتوانی و بیپناهی خود و استهزاء و بیزاری مردم را نسبت به خود، پیش تو میآورم. ای مهربانترین مهربانها، تو پروردگار ناتوانان و فقیران و خدای منی، مرا در این حال بدست که میسپاری؟ بدست بیگانگانی که با ترشروئی با من رفتار کنند؟ یا دشمنی که مالک سرنوشت من شود؟ خداوندا! اگر تو بر من خشمگین نباشی به تمام این دشواریها، من در میدهم و اگر تو بر من خشنود باشی، بر من گوارا خواهد بود. پروردگارا، من به نور روی تو پناه میبرم، همان نوری که تمام تاریکیها را میشکافد و کار دنیا و آخرت را اصلاح میکند. پناه میبرم از این که خشم تو بر من فرود آید و غضب تو بر من نازل گردد، ملامت کردن حق توست تا آگاه که خشنود شوی و قدرت و قوت آنها بوسیله تو بدست آید.
بعد از مناجات رسول خدا صلی الله علیه و آله با خداوند متعال، عتبه و شیبه که این حال را مشاهده کردند، دلشان به حال پیامبر صلی الله علیه و آله سوخت، از اینرو غلام نصرانی خود را که "عداس" نام داشت، پیش خوانده و به او گفتند: «خوشه انگوری از این درخت بکن و در سبد بگذار و نزد این مرد ببر و به او تعارف کن. عداس همین کار را انجام داد و رسول خدا دست به طرف انگور دراز کرد و برای برداشتن حبه انگور «بسم الله» گفت.
چون حضرت ابو طالب و ام المؤمنین خدیجه در فاصله سی و پنج روز در گذشتند، دو مصیبت بزرگ به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید که در خانه خود نشست و کمتر از خانه بیرون می آمد و قریش هم سخت آن حضرت را آزار می دادند و هرگز چنان نکرده بودند و آن طمع را هم نداشتند که کار به آن جا کشد، این موضوع به اطلاع ابو لهب رسید، پیش آن حضرت آمد و گفت به همان طریق که زمان زندگی ابو طالب رفتار می کردی رفتار کن که سوگند به لات تا من زنده باشم کسی بر تو دست نخواهد یافت.. اتفاقا ابن عیطله پیامبر (ص) را دشنام داد و ابو لهب به او حمله کرد، ابن عیطله در حال که می گریخت فریاد می کشید: ای گروه قریش، ابو عتبه از دین برگشته است. قریش آمدند و دور ابو لهب جمع شدند، ابو لهب گفت: من از دین پدرانمان برنگشته ام ولی از برادرزاده خود دفاع می کنم و نباید به او ستم شود و باید آنچه می خواهد انجام دهد، گفتند نیکو و پسندیده کردی و صله رحم بجا آوردی
عقبة بن ابی معیط و ابو جهل بن هشام پیش ابو لهب آمدند و پرسیدند: آیا برادرزاده ات به تو گفته است پدرانت کجا هستند؟ ابو لهب از پیامبر (ص) پرسید: پدرانمان کجایند؟ فرمود: همراه قوم خودشان، ابو لهب پیش آن دو رفت و گفت: پرسیدم و گفت که همراه قوم خود خواهند بود. آن دو گفتند: او می پندارد که پدرانت در آتش است، ابو لهب پرسید: ای محمد آیا عبد المطلب در دوزخ است؟ فرمود: هر کس که بر آن آیین مرده باشد در دوزخ است، ابو لهب گفت: به خدا سوگند هرگز دشمن را از تو دفع نمی کنم، چگونه تصور می کنی که عبد المطلب در آتش است و او و افراد دیگر قریش سخت گیری کردند.
پیامبر صلی الله علیه و آله در اواخر سال دهم بعثت به طائف رفت، پس از ورود به شهر طائف یکسر به خانه "عبدیالیل" و دو برادرش "مسعود" و "حبیب" که در آن روز بزرگ و رئیس قبیله «ثقیف» بودند، رفتند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله هدف خود را از آمدن به طائف، برای آنها توضیح داده و از آنها خواست که او را در پیشرفت هدفش یاری کنند. یکی از ایشان گفت: «من جامه کعبه را پاره میکنم؛ اگر تو پیامبر خدا باشی، دیگری گفت: آیا خدا غیر از تو کسی را نیافت که به پیامبری بفرستد و سومی گفت: به خدا من هرگز با تو گفتگو نخواهم کرد؛ زیرا اگر تو چنانچه میگویی، فرستادهای از جانب خداوند هستی و در این ادعا راست میگوئی، بزرگتر از آنی که با تو گفتگو کنم و اگر دروغ میگوئی و بر خدا دروغ میبندی، شایستگی آن را نداری که با تو صحبت کنم. رسول خدا صلی الله علیه و آله از نزد آنها برخاست و هنگام بیرون رفتن تنها تقاضائی که از آنها کرد، این بود که آنچه در آن مجلس گذشته است، پنهان کنند و مردم طائف را از سخنانی که میان ایشان رد و بدل شده بود، آگاه نکنند و به خاطر این بود که دوست نمیداشت، سخنان عبدیالیل و برادرانش به گوش مردم برسد و آنان را نسبت به آن حضرت جسور کند.
بدین ترتیب بزرگان طائف، بر جوانان خود ترسیدند،و گفتند از شهر ما بیرون برو و جایی برو که دعوت تو را بپذیرند، سفیهان را هم شوراندند و شروع به سنگ زدن به پیامبر (صلی الله علیه و آله) کردند، آن چنان که پاهای پیامبر مجروح شد و زید بن حارثه با جان خود آن حضرت را حفظ می کرد به طوری که سرش چند شکاف برداشت و پیامبر (ص) از طائف به سوی مکه برگشت و از این جهت که هیچ مرد و زنی دعوتش را نپذیرفته بود، اندوهگین بود و از دست آنها به باغی که از آن "عتبه" و "شیبه" فرزندان "ربیعه" بود، پناهنده شد. رسول خدا صلی الله علیه و آله برای استراحت زیر درخت انگوری نشست.
پیامبر صلی الله علیه و آله در آن حال که در زیر سایه درختی نشسته بود، دست به درگاه پروردگار متعال بلند کرد و گفت: پروردگارا ! من شکایت ناتوانی و بیپناهی خود و استهزاء و بیزاری مردم را نسبت به خود، پیش تو میآورم. ای مهربانترین مهربانها، تو پروردگار ناتوانان و فقیران و خدای منی، مرا در این حال بدست که میسپاری؟ بدست بیگانگانی که با ترشروئی با من رفتار کنند؟ یا دشمنی که مالک سرنوشت من شود؟ خداوندا! اگر تو بر من خشمگین نباشی به تمام این دشواریها، من در میدهم و اگر تو بر من خشنود باشی، بر من گوارا خواهد بود. پروردگارا، من به نور روی تو پناه میبرم، همان نوری که تمام تاریکیها را میشکافد و کار دنیا و آخرت را اصلاح میکند. پناه میبرم از این که خشم تو بر من فرود آید و غضب تو بر من نازل گردد، ملامت کردن حق توست تا آگاه که خشنود شوی و قدرت و قوت آنها بوسیله تو بدست آید.
بعد از مناجات رسول خدا صلی الله علیه و آله با خداوند متعال، عتبه و شیبه که این حال را مشاهده کردند، دلشان به حال پیامبر صلی الله علیه و آله سوخت، از اینرو غلام نصرانی خود را که "عداس" نام داشت، پیش خوانده و به او گفتند: «خوشه انگوری از این درخت بکن و در سبد بگذار و نزد این مرد ببر و به او تعارف کن. عداس همین کار را انجام داد و رسول خدا دست به طرف انگور دراز کرد و برای برداشتن حبه انگور «بسم الله» گفت.
wikiahlb: سفر_پیامبر_اکرم_(ص)_به_طائف