نقل ما خوشه انگور بود ساغر سفج
بلبل و صلصل رامشگر بر دست عصیر.
بوالمثل بخاری.
ما و سر کوی ناوک و سفج و عصیراکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
بخاری.
سربسته اگر به آهنی سفج نشان چون سفج شوی کفته شکم توده دهان.
سوزنی.
ستم را سرزنش میکرد عدلش که خورده ست از فلان پاکیزه یک سفج.
شمس فخری.
رجوع به سفج شود.سفج. [ س َ ] ( ع اِ ) شدت وزش باد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).