سغبه

لغت نامه دهخدا

سغبه. [ س ُ ب َ ] ( ص ) چیزی چرب و روغنی. ( برهان ) ( آنندراج ). چیزی چرب. ( غیاث ). || فریفته و بازی داده شده. ( برهان ) ( آنندراج ) ( غیاث ) :
در زحیری ز سغبه ای گفتن
گفت بگذار و در زحیر مباش.
سنایی.
دل سغبه عشق تست با تن مستیز
و اینک دل و تن تراست با من مستیز.
خاقانی ( دیوان ص 721 ).
بناگوش چوسیمت را جهانی سغبه شد لیکن
از آن لذت کسی یابد که با سیم تو زر دارد.
ابن الرشید غزنوی.
و همگنان را سغبه و شیفته هوای خود گردانید. ( ترجمه تاریخ یمینی ). دیو و پری سغبه اخلاق مشک آمیز او شده. ( راحة الصدور راوندی ).
گشاده گویم هشیار را نیم سغبه
اگر نباشی سرمست کمتر از مخمور.
رضی الدین نیشابوری.
سغبه صورت شد آن خواجه سلیم
کی به ده می شد بگفتار سقیم.
مولوی ( مثنوی دفتر 3 ص 34 ).
|| مسخره. ( رشیدی ) :
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبه مسعودسعد سلمانند.
مسعودسعد.
مرد را عقل رایزن باشد
سغبه ٔفالگوی زن باشد.
سنایی.
تو سغبه مردمان دونی چو فلک
با مردم آزاد نسازی هرگز.
عبدالواسع جبلی.
|| و در عربی گرسنه و تشنه را گویند لیکن به معنی تشنه چندان مستعمل نیست.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - فریفته بازی داده شده . ۲ - موجب سخریه مسخره .

فرهنگ معین

(سُ بَ ) (ص . ) ۱ - فریب خورده . ۲ - مسخره . ۳ - گرسنگی .

فرهنگ عمید

۱. فریب خورده و بازی داده شده، فریفته.
۲. مسخره: تن خویشتن سغبه دونان کنند / ز دشمن تحمل زبونان کنند (سعدی۱: ۱۳۱ ).

پیشنهاد کاربران

کسی گفتش ای سغبهٔ خاکسار
برو طبخی از خوان یغما بیار
بوستان سعدی
بازیچه، ملعبه، مضحکه، دستگردان
معنی کلمه های دونان ودیوان

بپرس