ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.
رودکی.
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیندکه رخسارم پر از چین است چون رخسار بهنانه.
کسایی.
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزیدباد به گل بروزید گل به گل اندر غژید.
کسایی.
پدر مالکه نام کردش چو دیدکه دختش همی مملکت را سزید.
فردوسی.
نخستین ز تن دست و پایش بریدبدانسان که از گوهر او سزید.
فردوسی.
وصال تو تا باشدم میهمانی سزد کز تو یابم سه بوسه نهانی.
خفاف.
ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزیدز آهوان چو نگاری ز بتکده فرخار.
فرخی.
آفرین کردم بر شاه فراوان و سزیدکه چنین ماه بکف کردم درخدمت شاه.
فرخی.
بجفت من دگر کس کی رسیدی ز داد دادگر این کی سزیدی.
( ویس و رامین ).
امیرالمؤمنین چنانکه از همت بلند وی می سزید بر تخت خلافت بنشست. ( تاریخ بیهقی ص 377 ). و غایت بزرگی آن کردی که از اصل بزرگ و فضل و مروت تو سزید. ( تاریخ بیهقی ).از اوآن سزید از تو ایدر که بود
که از مشک بوی آید از کاه دود.
اسدی.
گر تو گوئی چون نهان کرد ایزد از ما یار خویش من چه گویم گویم از حکم خدا ایدون سزید.
ناصرخسرو.
بر آن سان که از کمال عقل وی سزید. ( مجمل التواریخ والقصص ).گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری
امت جدش برآنندی که پیغمبر سزد.
سوزنی.
لطف کردی چنانکه از تو سزیدبا من و دیگران چو هر باری.
سوزنی.
همچو خاکم سزد که خوار کندآن عزیزان که خاک ایشانم.
خاقانی.
تنی ده هزار از سپه برگزیدکزو هریکی شاه شهری سزید.
نظامی.
سزد گر بدورش نبازم چنان که احمد بدوران نوشیروان.
سعدی.