سرگرفته

لغت نامه دهخدا

سرگرفته. [ س َ گ ِرِ ت َ / ت ِ ] ( اِ مرکب ) کنایه از دردسر. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( برهان ). || کنایه از سرزنش وطعن. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). سرزنش کردن و طعنه زدن. ( برهان ). || ( ن مف مرکب ) پوشیده. سربسته.که سر آن را محکم و استوار بسته باشند :
ای صبرسرگرفته اگر زنده ای هنوز
از سوز سینه شعله و از دل فغان کجاست.
مجیر بیلقانی.
می در خم اگرچه سرگرفته ست رواست
در شیشه مگر چه خرم و خندان است.
ظهیرالدین فاریابی.
دل گشاده دار چون جام شراب
سرگرفته چند چون خم دنی.
حافظ.
|| کنایه از ملامت کننده به نیک خواهی. ( انجمن آرا ).ملامت کننده. ( برهان ). || مخمور و غضبناک. || رنگ باخته و افسرده. ( آنندراج ).

سرگرفته. [ س َ گ ِ رِ ت َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان کاغه بخش دورود شهرستان بروجرد. دارای 103 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6 ).

فرهنگ فارسی

ده از دهستان کاغه بخش دو رود شهرستان بروجرد .

فرهنگ عمید

۱. [مجاز] آغاز شده.
۲. [مجاز] در گیر شده.
۳. آنچه سرش گرفته و برداشته باشند.
۴. شمعی که فیتیله اش را زده و اصلاح کرده باشند: آن شمع سرگرفته دگر چهره بر فروخت / و این پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت (حافظ: ۱۸۸ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس