سرگردان شدن


مترادف سرگردان شدن: آواره شدن، دربه در گشتن، بی خانمان شدن، ویلان شدن، بلاتکلیف شدن، معطل شدن، سرگشته شدن، سردرگم شدن، حیران شدن، آسیمه سر شدن

معنی انگلیسی:
to wander, to go vagrant

لغت نامه دهخدا

سرگردان شدن. [ س َ گ َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) متحیر شدن. درماندن. راه ندانستن :
در سبب سازیش سرگردان شدم
در سبب سوزیش هم حیران شدم.
مولوی.
مرد باش و سخره مردان مشو
رو سر خود گیر و سرگردان مشو.
مولوی.
یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد
دیگر ازوی خبر و نام و نشان می آید.
سعدی ( کلیات چ مصفا ص 468 ).

فرهنگ فارسی

متحیر شدن . درماندن . راه ندانستن .

مترادف ها

stray (فعل)
سرگردان بودن، منحرف شدن، سرگردان شدن، گمراه شدن، اواره کردن

extravagate (فعل)
منحرف شدن، سرگردان شدن، از حد اعتدال بیرون رفتن، کار نامعقول کردن

divagate (فعل)
سرگردان شدن

rove (فعل)
گردش کردن، سرگردان شدن، پرسه زدن، راهزنی دریایی کردن، اواره شدن، ول گردیدن

پیشنهاد کاربران

بپرس