سرگردان شدن. [ س َ گ َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) متحیر شدن. درماندن. راه ندانستن : در سبب سازیش سرگردان شدم در سبب سوزیش هم حیران شدم.مولوی.مرد باش و سخره مردان مشورو سر خود گیر و سرگردان مشو.مولوی.یا مسافر که در این بادیه سرگردان شددیگر ازوی خبر و نام و نشان می آید.سعدی ( کلیات چ مصفا ص 468 ).
stray (فعل)سرگردان بودن، منحرف شدن، سرگردان شدن، گمراه شدن، اواره کردنextravagate (فعل)منحرف شدن، سرگردان شدن، از حد اعتدال بیرون رفتن، کار نامعقول کردنdivagate (فعل)سرگردان شدنrove (فعل)گردش کردن، سرگردان شدن، پرسه زدن، راهزنی دریایی کردن، اواره شدن، ول گردیدن