سرکه ٔ ابرو

لغت نامه دهخدا

سرکه ابرو. [س ِ ک َ / ک ِ ی ِ اَ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از چین ابرو. ( آنندراج ). ترش رویی. عبوسی :
اینهمه صفرای تو با روی زرد
سرکه ابروی تو کاری نکرد.
نظامی.
سرکه ابروش ز بس تندی
داد دندان لطف را کندی.
امیرخسرو ( از آنندراج ).
باغبان راسرکه ابرو به هنگام بهار
از برای آب و رنگ باغ ابری دیگر است.
ابوطالب کلیم ( از آنندراج ).
، سرکه ابرو. [ س ِ ک َ / ک ِ اَ ] ( ص مرکب ) ترش ابرو. ( شرفنامه منیری ). ترش رو. عبوس.

فرهنگ فارسی

ترش ابرو . ترش رو . عبوس .

پیشنهاد کاربران

بپرس