سرکرده

/sarkarde/

مترادف سرکرده: رئیس، رهبر، سرجنبان، سردسته، سرور، فرمانده

متضاد سرکرده: مادون

معنی انگلیسی:
chief, kingpin, leader, commander, head

لغت نامه دهخدا

سرکرده. [ س َ ک َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ، اِ مرکب ) سردار. ( غیاث ). منتخب و برگزیده. ( آنندراج ). رئیس. مهتر. فرمانده : خواجه های سیاه با ریش سفید و سرکرده مزبور بوده. ( تذکرةالملوک چ 2 ص 18 ). فهیم بن ثولاء سرکرده شرطیان بوده در بصره. ( منتهی الارب ).
در جهان سیم تنان بی حد و سرکرده تویی
روز در سال بسی باشد و نوروز یکی.
محسن تأثیر ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

سردسته، فرمانده، رئیس یک دسته ازمردم
( صفت ) ۱ - رئیس سر دسته ( عموما ) . ۲ - رئیس ایل یا عشیره . ۳ - فرمانده نظامی ( قاجاریان ) . جمع : سر کردگان . یا سر کده انتقالی . دستگاهی که عهده دار اداره امور املاک خالصه و املاک موقوفه ای بود که تولیت آن با پادشاه بود ( صفویان ) .

فرهنگ معین

( ~ . کَ دِ ) (اِمر. ) رییس ، سردسته .

فرهنگ عمید

رئیس یک طایفه یا دسته ای از مردم، سردسته، فرمانده.

واژه نامه بختیاریکا

پیچَنگ

مترادف ها

commander (اسم)
فرمانده، رئیس، ضابط، تخماق، فرمانفرما، فرمانروا، سر کرده

leader (اسم)
فرمانده، راهنما، سالار، رئیس، رهبر، پیشوا، راس، سرور، قائد، سر دسته، سر کرده، سرمقاله، پیشقدم

officer (اسم)
مامور، سر کرده، افسر، صاحب منصب

general (اسم)
سر کرده، ژنرال، ارتشبد، مرشد

ruler (اسم)
رئیس، خط، فرمانفرما، فرمانروا، سر کرده، سایس، خط کش، حکمران

فارسی به عربی

قائد

پیشنهاد کاربران

سالار
خیلدار. [ خ َ / خ ِ ] ( نف مرکب ) سردسته. رئیس گروه. رئیس قسمتی از لشکر. دارنده خیل :
بیامد همانگاه دستور اوی
همان خیلداران و گنجور اوی.
فردوسی.
در زبان لکی سرکرده به معنی
فرمانده گروه مسلح چریک است
سرخیل
رئیس، رهبر، سرجنبان، سردسته، سرور، فرمانده، بیگ

بپرس