سروقد

/sarvqad/

مترادف سروقد: سروقامت، بلندقامت، بلندبالا، خوش اندام، خوش قدوقامت

لغت نامه دهخدا

سروقد. [ س َرْوْ ق َدد / ق َ ] ( ص مرکب ) که قد او در راستی و موزونی چون سرو بود. سروقامت. بلندبالا. سرواندام :
یکی سروقدی و سیمین بدن
دلارام و خوشخوی و شیرین سخن.
فردوسی.
بزم تو از ساقیان سروقد چون بوستان
قصر تو از لعبتان قندلب چون قندهار.
فرخی.
گرد آورم سپاهی دیبای سبزپوش
زنجیرزلف و سروقد و سلسله عذار.
منوچهری.
جوابش داد خورشید سخنگوی
نگار سروقد یاسمن بوی.
( ویس و رامین ).
زین سروقدی ماه رخی غرچه نژادی
عاشق دو صدش پیش رخ همچو قمر بر.
سوزنی.
جوانی دید سروقد، ماه خد، گلعذار. ( سندبادنامه ص 104 ).
چابک و سروقد و زیباروی
غالیه خط جوان مشکین موی.
نظامی.
ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام
برفت رونق نسرین و باغ نسرینش.
سعدی.
هر سروقد که بر مه و خور حسن میفروخت
چون تو درآمدی پی کار دگر گرفت.
حافظ.
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
وز ساقیان سروقد گلعذار هم.
حافظ.

فرهنگ فارسی

که قد او در راستی و موزنی چون سرو بود سرو قامت . بلند بالا . سرو اندام .

فرهنگ عمید

خوش قدوقامت، بلندبالا، سروقامت.

پیشنهاد کاربران

بپرس