سرهنگی

/sarhangi/

معنی انگلیسی:
colonelship, colonelcy

لغت نامه دهخدا

سرهنگی. [ س َ هََ ] ( حامص مرکب ) عمل سرهنگ. سرداری. مهتری. سروری :
چون حرز توام حمایل آمود
سرهنگی دیو کی کند سود.
نظامی.
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ.
نظامی.
نام خود داغ کرد بر رانش
داد سرهنگی بیابانش.
نظامی.
مرا ملامت دیوانگی و سرهنگی
ترا سلامت پیری و پای برجایی.
سعدی.
رجوع به معانی سرهنگ شود.

فرهنگ فارسی

شغل و رتبه سرهنگ .
عمل سرهنگ ٠ سرداری ٠ مهتری ٠ سروری

پیشنهاد کاربران

سرهنگی نام طایفه ای از ایل بزرگ حسنوند
ایل بزرگ حسنوند بزرگترین ایل لکستان است
سرهنگی بیابان دادن: بالکنایه او را آزاد و رها کردن و تام الاختیار دادن در بیابان
نام خود کرده داغ بر رانش
داده سرهنگیِ بیابانش
هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص۴۵۰.

بپرس