سرهم بندی کردن


معنی انگلیسی:
botch, bungle, improvise, patch, tinker, to botch, to bungle, to knock together, to nail up

مترادف ها

fudge (فعل)
پنهان شدن، فریفتن، سرهم بندی کردن، اهسته حرکت کردن

slubber (فعل)
کثیف کردن، لک کردن، سرهم بندی کردن، کثافت

bollix (فعل)
بهم ریختن، سرهم بندی کردن

tinker (فعل)
سرهم بندی کردن، تعمیر کردن، بند زدن

vamp (فعل)
سرهم بندی کردن، وصله کردن، تعمیر کردن، قدم زدن، تمهید کردن، گام زدن بر روی، ساز تنها زدن، بالبداهه گفتن و یا ساختن، وسوسه و از راه بدر کردن

bumble (فعل)
سرهم بندی کردن، وزوز کردن، صدای زنبور کردن، اشتباه کاری کردن

bungle (فعل)
سرهم بندی کردن، سنبل کردن، ناشیگری، خطا کردن

botch (فعل)
خراب کردن، سرهم بندی کردن، سنبل کردن، از شکل انداختن

foozle (فعل)
سرهم بندی کردن، با خام دستی زدن، بد زدن، بد ساختن

jerry-build (فعل)
سرهم بندی کردن، بنا سازی کردن، با مصالح ارزان ساختمان کردن

فارسی به عربی

سکة الحدید , هراء

پیشنهاد کاربران

موقتاً و نه اساسی سرپاکردن
فعلاً راه انداختن
سَمبَل کردن ( عا )
وصله پینه کردن

بپرس