بدان را بهر جای سالار کرد
خردمند را سرنگونسار کرد.
فردوسی.
ستمکاره را زنده بر دار کن دوپایش زبر سرنگونسار کن.
فردوسی.
سرنگونسار ز شرم و رو تیره ز گناه هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی.
منوچهری.
یک نیزه بر دهان آن کافر زد و او را سرنگونسار از اسب درافکند، زنگی جان بداد. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).هر کجا در دل زمین موشی است
سرنگونسار بر فلک میزد.
انوری.
اگر نه سرنگونسارستی این طشت لبالب بودی از خون دل من.
خاقانی.
از شرم پیاده روی و ترس خویش خود را سرنگونسار از کمر می انداخت. ( جهانگشای جوینی ).هر یکی را او به گرزی می فکند
سرنگونسار اندر اقدام سمند.
مولوی.