سرند. [ س َ رَ ] ( اِ ) غربال که بدان جو و امثال آن بیزند. غربال سیمی درشت چشمه برای بیختن خاک و غله. ( یادداشت مؤلف ). نوعی از غربیل که چشمه های آن گشاده بود و بیشتر با وی خاک بیزند. ( ناظم الاطباء ).
سرند. [ س َ رَ ] ( اِخ ) نام پسر پادشاه کابل بود که در دست تورگ کشته شد. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) :
که ناگه جهان بگذرد بر سرند
کشد نیز هرچ از بزرگان سرند.
اسدی.
بد او را یکی پور نامش سرندکه زخمش به پولاد بد چون پرند.
اسدی ( از آنندراج ).
سرند. [ س ِ رَ ] ( اِخ ) دهی از دهستان بخش حومه مصعبی شهرستان فردوس.دارای 502 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات ، پنبه ، زعفران است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ).
سرند. [ س َ رَ ] ( اِخ ) دهی جزء دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. دارای 694 تن سکنه. آب آن از رودخانه سرند. محصول آن غلات است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ).