سرمق

لغت نامه دهخدا

سرمق. [ س َ م َ ] ( معرب ، اِ ) معرب سرمه ، نام تره که آن را به هندی بتهوا گویند. ( غیاث ) ( آنندراج ). شرنگ و آن گیاهی است پهن برگ ، خوردن دو درهم تخم سائیده آن سه هفته تریاق است مر استسقا را و اکثار آن مورث هلاکت. ( منتهی الارب ). معرب از سرمج فارسی و آن قطف است. ( تحفه حکیم مؤمن ). تعریب سرمک است. ( شرفنامه منیری ). اسپاناخ. ( الفاظ الادویه ). سرنگ. ( مهذب الاسماء ) :
به دفع زهر به دانا نموده ای تریاق
به نفع طبع به بیمار داده ای سرمق.
انوری.

سرمق. [ س َ م َ ] ( اِخ ) شهری است در فارس در بلوک اصطخر. ( از معجم البلدان ). شهری است به اصطخر. ( منتهی الارب ). شهرکی کوچک است و ناحیتی است همه احوال آن همچنان اقلید است. اما زردآلو است آنجا که در همه جهان مانند آن نباشد به شیرینی و نیکویی و زردآلو کشته از آنجا به همه جایی برند و آبادان است. ( فارسنامه ٔابن البلخی ص 124 ). رجوع به نزهةالقلوب ص 122 شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) سرمک سلمه .
شهریست در فارس در بلوک اصطخر .
معرب سرمه نام تره که آنرا بهندی بتهوا گویند .

فرهنگ عمید

= سلمه

پیشنهاد کاربران

بپرس