سرمایه دار

/sarmAyedAr/

مترادف سرمایه دار: ثروتمند، غنی، متمول، پولدار ، کاپیتالیست، امپریالیست ، صاحب سرمایه، مستکبر

متضاد سرمایه دار: فقیر، بی پول، پرولتاریا، مستضعف

معنی انگلیسی:
capitalist, capitalistic, capital

لغت نامه دهخدا

سرمایه دار. [ س َ ی َ / ی ِ ] ( نف مرکب ) صاحب ثروت و مال دار. ( آنندراج ). کسی که دارای مال و ثروت فراوان است :
بود سرمایه داران را غم بار
تهی دست ایمن است از دزد و طرار.
نظامی.
تأمل به حسرت کنان شرمسار
چو درویش بر دست سرمایه دار.
سعدی.
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
سعدی.
|| دارنده. مالک. صاحب. خداوند :
ز دیدار اینان ندارم شکیب
که سرمایه داران حسنند و زیب.
سعدی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) آنکه دارای سرمایه هنگفت و تمول سرشار است .

فرهنگ عمید

دارای سرمایه، صاحب سرمایه، پولدار، ثروتمند.

فرهنگستان زبان و ادب

{capitalist} [باستان شناسی، جامعه شناسی] فردی که برای به دست آوردن سود سرمایه گذاری کند

مترادف ها

capitalist (اسم)
سرمایه دار، سرمایه گرای

financier (اسم)
سرمایه دار، سرمایه گذار، متخصص مالی

فارسی به عربی

خبیر مالی , راسمالی

پیشنهاد کاربران

بُندار، بُنه دار، بُنَکدار
مایه ور. [ ی َ / ی ِ وَ ] ( ص مرکب ) مالدار و دولتمند و مایه دار. ( ناظم الاطباء ) . صاحب مایه. که سرمایه دارد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
نوشتند کز روم صد مایه ور
همی باز خرند خویشان به زر.
...
[مشاهده متن کامل]

فردوسی.
به خواهش گرفتند بیچارگان
وزان مایه ور مرد بازارگان.
فردوسی.
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان.
فردوسی.
یکی مایه ور مالدار ایدر است
که گنجش زگنج تو افزون تراست.
فردوسی.
یکی مایه ور مرد بازارگان
شد از کاروان دوست با پهلوان.
( گرشاسب نامه چ یغمائی ص 220 ) .
پیشه ورانندپاک و هست درایشان
کاهل و بشکول و هست مایه ور ودون.
ناصرخسرو ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
|| محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه :
چنین گفت کاین مایه ور پهلوان
بزرگ است و باداد و روشن روان.
فردوسی.
یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار.
فردوسی.
تویی مایه ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه.
فردوسی.
چنین مایه ور با گهر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار.
فردوسی.
|| باشکوه. مجلل. عالی :
چنان چون ببایست بنواختشان
یکی مایه ور جایگه ساختشان.
فردوسی.
از این مایه ور جای و این فرهی
دل ما نبودی ز دانش تهی.
فردوسی.
چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایه ور پایگه ساختش.
فردوسی.
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه.
فردوسی.
|| گرانبها. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
همان مایه ور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون.
فردوسی.
بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست فرخ سرش.
فردوسی.
ببوسید و بر سرش بنهاد تاج
بکرسی شد از مایه ور تخت عاج.
فردوسی.

بپرس