سرسبزی

/sarsabzi/

مترادف سرسبزی: خرمی، طراوت، نزهت

متضاد سرسبزی: پژمردگی

معنی انگلیسی:
luxuriance, verdure

لغت نامه دهخدا

سرسبزی. [س َ س َ ] ( حامص مرکب ) کنایه از حیات و زندگی. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). تازگی. طراوت. خرمی : هرچند چشم زخمی چنین افتاد به سرسبزی و اقبال و بقای خداوند همه در توان یافت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 558 ).
رونق حسن تو رفته ست ای پسر
از نهال خشک سرسبزی مجوی.
سوزنی.
ناصرخسرو نکو گوید که سرسبزی سرو
از کدو ناید مگر در شدت گرما پدید.
ظهیر فاریابی.
بقا باد پادشاه زمین و شهریار زمان را در سرسبزی و نصرت و پیروزی. ( سندبادنامه ص 282 ).
تو که سرسبزی جهان داری
ره کنون رو که پای آن داری.
نظامی.
و آنکه کرده بسوی برجش راه
داشت سرسبزیی ز طلعت شاه.
نظامی.
به سرسبزی بر آن سبزه نشستند
گهی شمشاد و گه گلدسته بستند.
نظامی.
به سرسبزی صبح آراسته
به مقبولی نزل ناخواسته.
نظامی.
به سرسبزی نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت.
نظامی.
همه سرسبزی سودای رخت میخواهم
که همه عمر من اندر سر آن سودا شد.
عطار.
دانه چون اندر زمین پنهان شود
سِرِّ آن سرسبزی بستان شود.
مولوی.
|| جوانی :
جوانان را و پیران را دگر بار
به سرسبزی درآرد سرخ گلزار.
نظامی.

فرهنگ فارسی

حالت و کیفیت سر سبز .

فرهنگ عمید

۱. طراوت، شادابی.
۲. شادکامی، کامکاری.

مترادف ها

prosperity (اسم)
موفقیت، سرسبزی، کامیابی، کامکاری

flourish (اسم)
جلوه، سرسبزی، تزئینات نگارشی

verdancy (اسم)
خامی، سرسبزی، تازگی، حالت سبزی

verdure (اسم)
سبزه، سرسبزی، سبزی، تازگی سبزیجات

پیشنهاد کاربران

بپرس