چو این کار گردد خرد را درست
سررشته آنگاه بایدت جست.
فردوسی.
تا درنگریم و راز جوئیم سررشته کار بازجوئیم.
نظامی.
آن گره را بصد هزار کلیدجست وسررشته ای نگشت پدید.
نظامی.
|| اساس : یک سررشته گر ز خط گردد
همه سررشته ها غلط گردد.
نظامی.
|| حقیقت. کنه : سررشته راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش.
نظامی.
|| سرنخ : نه زین رشته سر میتوان تافتن
نه سررشته را میتوان یافتن.
نظامی.
نه صاحبدلان دست برمیکشندکه سررشته از غیب درمیکشند.
سعدی.
سررشته نسبت را غایب میکردند... و سررشته نسبت را بدست می آوردند. ( انیس الطالبین ). || زمام. مهار : مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست.
حافظ.
ما پریشان نظران خود گره کار خودیم این چه حرفی است که سررشته بدست ما نیست.
صائب.
|| راه. روش : سررشته ٔعیش این است آسان مده از دستش
کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید.
خاقانی.
- سررشته از دست رفتن ؛ کنایه از سراسیمه شدن. ( برهان ) ( آنندراج ). کار از دست شدن. بسته شدن راه چاره : نرفته است سررشته تا ز دست برون
سر از دریچه گوهر چرا بدر نکنی.
صائب ( از آنندراج ).
- || ترک کردن مهم و معامله است از روی اضطرار. ( برهان ) ( آنندراج ).- سررشته بدست افتادن ؛ راه چاره یافتن :
بدستم نیفتاد سررشته ای
ز آه بخون دل آغشته ای.
ظهوری ( از آنندراج ).
- سررشته گم شدن ؛ چاره و تدبیر از دست رفتن : ای به تو سررشته جان گم شده
دام تو آن دانه گندم شده.
نظامی.
- سررشته گم کردن ؛ چاره و تدبیر را از دست دادن : ابلیس با کمال مشعوذی و استادی در معمای مکر زنان سررشته کیاست گم کند. ( سندبادنامه ص 100 ).یک سر سوزن ندیدم روی دوست
پس چرا گم کرده ام سررشته ای.
عطار.
بیشتر بخوانید ...