- متاع سردست و سردستی ؛ کالای فرومایه. مأخوذ از کالا که کهنه فروشان بر دوش گذارند و بدست فروشند. ( آنندراج ) :
زلفی که منم تشنه لب موج شکستش
صد نافه چین است متاع سردستش.
مفید بلخی.
سردست. [ س َ رِ دَ / س َ دَ ] ( ق مرکب ) فی الفور و چالاکی. || ( اِ مرکب ) نام چوب دست قلندران. ( غیاث ) ( از آنندراج ). || آنچه بالای دو پاچه ٔگوسفند و بز و مانند آن است. ( یادداشت مؤلف ). || قسمتی از دهانه آستین که بر روی آستین برمیگشت در قبا و جبه و نیم تنه و غیره. ( یادداشت مؤلف ). قسمت سفلای آستین که محاذی مچ دست است :
سردست یارم مخمل کاشی.
( شعر عامیانه ) ( از یادداشت مؤلف ).
|| بند دست و مچ دست. ( ناظم الاطباء ) : سردست بگرفت و پیشش کشید
از آن جایگه پیش خویشش کشید.
فردوسی.
به بازوان توانا و قوت سردست خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست.
سعدی ( گلستان ).
سردست. [ س َ دَ ] ( اِخ ) نام دهی از ولایت آذربایجان است. ( از نزهةالقلوب ج 3 ص 79 ).